آه بوی استخوانت آشناست . ..
سلام بابا... دیگر خسته ام از شستن قاب عکست با اشک چشمانم... باران بودن سخت است... دوست دارم ابر باشم... تا سایه ای شوم برای دلتنگی هایم... ولی چه کنم... که تو از ابری و من از باران... من اینجا... در قصه ی خیس این دنیا... وجودم مچاله شد..."بابا..." چرا اینقدر قصه ی ما خیس است...؟
و قصه ی ما خیسِ،خیســــــــ ...
"بابا..."
کاری بکن مرد مومن...
راستی دقت کردی وقتی رو خاک گرم شلمچه راه میری زیر
قدم های پاهات یه صدایی میاد میگـــه:
"قـــــرژ"
خواستم بگم یه وقت فکر نکنی اون صدا،صدای خاکه
"اون صــدا،صــدای اســتخونه"
کلمات کلیدی :